۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

چگونه بر دانش خود فخر کنم هرگاه او بود که به من معرفت بخشید تا ملکوت او را ببینم؟

وقتی از مارتین لوتر در مورد عشقش به خدا پرسیدند گفت: خدا را دوست دارم؟ برخی اوقات از او متنفرم. گاهی اوقات بنظرم مسیح چیزی جز یک داور خشمگین نیست، داوری که شمشیری به دست دارد و بسراغم آمده است.
لوتر می دانست که خدا محبت است، اما در عین حال قدوسیت خدا برای او به همان اندازه پرنگ می نمود. قدوسیتی که همه ما در برابر آن، در صورت نبود فیض و رحمت الهی، زایل خواهیم شد.
نمی دانم گاهی اوقات چرا اینقدر به خودمان، به ایمانمان، خدمتمان، دانشمان، روحانیتمان می بالیم. گاهی اوقات به قول سراینده مزمور : و من وحشی بودم و معرفت نداشتم (مزمور73: 22)
اگر دست بازدارنده خدا و فیض حیات بخش و رحمت پوشاننده خدا در زندگی ما نباشد.... دل سنگی ما سنگتر و خوی حیوانی ما، وحشیتر می گردد. این خداست که زنده می کند و این خداست که دل گوشتین می بخشد و این خداست که در شما(ما) برحسب رضامندی خود، هم اراده و هم فعل را به عمل ایجاد می‌کند.
چگونه به خود فخر کنم، هرگاه مرده بودم و زنده ام کرد؟
چگونه به کارهایم و خدمتم فخر کنم، وقتی او لباس عدالت بر تنم کرد و در ملکوت خود جای داد؟
چگونه بر دانش خود فخر کنم هرگاه او بود که به من معرفت بخشید تا ملکوت او را ببینم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر